پس از چندی مرد را به حضور خان آوردند . خان از وی پرسید :
- "چه میگفتی و منظورت از این اشارات چه بود ؟"
مرد که از ترس حضور در برابر خان رنگ باخته بود ، به کلی منکر قضایا شد .
کریم خان او را امان داد و دو باره سوال خود را تکرار کرد .
مرد آهی کشید و پاسخ داد : " والله قربان ! به درگاه خدا می نالیدم و به او می گفتم خدایا ! تو کریمی ، این بابا هم کریم است و نام من فلک زده هم کریم است ، آخر چقدر باید میان این سه کریم فرق باشد ؟"
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: